روز نوشته های یک ... | ||
|
مدام نهیبش میزدم این همه راه مرا کشانده بود که او را ببیند اما حال که کنارش نشسته بود... تنها سکوت هیچی نمیگفت میگفتم بیا این هم عزیزت ، معشوقت ، چه میدانم؟همان که این همه بیتابش بودی خب حرفی بزن از همان هایی که مدام تا همین جا در گوشم میخواندی.. اما چیزی نمیگفت گویی در موقعیتی گیر افتاده بودم که... چه میتوانستم بگویم او نگفته داشت میرقصید و من... حتی به دل هم چیزی نمیتوانستم گله کنم تقصیری نداشت او ارام گرفته بود با دیدنش... همین را میخواست من مانده بودم و یک دنیا سوال بی جواب که باید چیزی دست و پا میکردم اما.. نمیتوانستم من هم مانند دلم... نایی نداشتم نه برای حرف زدن و نه برای فکر کردن و برگشتن... بلند که شدم خود را بزور میکشیدم بر ان سنگفرش های تکه تکه مدام التماس پاهایم میکردم که مبادا جاخالی کنند در مقابلش.. دوست نداشتم افتادنم و شکستنم را با چشم ببیند... او گویی که گربه دیده باشد،مثل همیشه فرار کرد و من به مرامش افرین گفتم که بار دیگر اقرار کرد نام گذشته ام را پیشو بودنم را... و من بازگشتم چه بازگشتی تنها خدا میداند مرا! نظرات شما عزیزان: |
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |